نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

خبر خبر خبر دار پستم اومد به بازار ( مامانی یه بار دیگه شاد میشه)

سلام عقشم وای خدای من بازم گفتم عقشم یادمه چند روز پیش به دخملم گفتم تو عقشمی گفت مامانی جون عقشم نه عشقم درسته، بگو عش + قم معلمم  داشت برام قشنگ بخش میکرد یعنی من بعدش  اونو  کردم و بعدم  ش کردم طفلی میگفت مامان بسه دیگه منو مرده کردی می خواستم بخورمش اما جلو خودمو گرفتم یعنی مامان فدات بشه الهییییییییییییییییییییییییییییییی تو عزیززززززززززززززززززززززززز دل مامانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی یا اینکه کافیه بفهمه من از دست داداشی ناراحتم میگه مامان داداشو دوست نداری میگم نه میگه بابارو هم دوست نداری میگم نه میگه منو فقط دوست داری میگم بله بعد خودشو میند...
28 مهر 1393

بازم یه ماجرای دیگه...

سلام عزیزم دیشب عروسی بودیم و شما حسابی ذوق کرده بودی عاشق عروسی و عروسی رفتنی وقتی میای خونه با چنان آب و تابی از عروس و داماد حرف میزنی که نگو ونپرس تمام رفتار و حرکاتشون رو زیر نظر می گیری چند وقت پیش کیفت دستت بود و به طرف در ورودی می رفتی گفتم نازنین خانم کجا ؟ گفتی دارم میرم خونه مادر شوهرم منو میگی برای خاله جون که تعریف کردم خاله یعنی واقعا مونده بودیم از کی یاد گرفتی یه روز هم عروسکت سارینا رو آوردی پیش من و میگی مامان جون میشه بچمو نگهداری آخه دومادم داره اتاقو رنگ میکنه و بوی رنگ برای بچه خوب نیست یا اینکه گوشی اسباب بازی موبایلتو دست می گیری و میگی دوماد سلام حالت چطوره و آخریش اینکه یه آهنگ از تبلته داداشی میذاری خودت سریع ...
25 مهر 1393

روزهایی که بر ما گذشت

سلام خرگوشک مامان ببخشید که اینقدر دیر اومدم راستشو  بخوای یه شب کلی مطلب نوشتم و متاسفانه saveنکرده بودم و به اندازه ی یک برنج آبکشی کردن رفتم آشپزخونه  داداشی همه رو حذف کردو من هم از حرصم چند شبی از خاطرات دخمل گلی ننوشتم اما امشب دوباره اومدم تا برات بنویسم از آن روزها روزهایی که عروسکم اولین بار به عروسی دعوت شد اونم عروسی پسر خاله مامی که سید هم بود و شما 1 ماهه بودی بعد از برگشتن از عروسی افسردگی مامان شدیدتر شده بود حال و حوصله ی هیچ چیز نداشتم هر کجا که شما را می بردم وقتی متوجه می شدند که تو nicu  بودی میکفتند همه تستها باید تکرار شود مثل تست پاشنه ی پا ،  تست شنوایی سنجی و..... من مدام گریه می کردم که چرا باید...
24 مهر 1393

دلنوشته های مادرانه

دخترم  تمام زیباییهای دنیا را دوست دارم چرا که تو گنجینه ای از  زیباییهایی تمام  آسمانها را دوست دارم چرا که تو تحفه ای از آسمانی تمام گلها را دوست دارم چرا که تو معطرترین وزیباترین گل جهانی  و تورا دوست دارم چرا که هدیه ای از جانب خدایی پس زیباترین فرشته بالهای کوچک کبریایت را باز کن و اینبار تو مرا در آغوش بگیر شاید که بوی خدا را از تو استشمام کنم تویی که نفسم به نفست بسته است .                          عاشقانه می پرستمت.   ...
19 مهر 1393

بدون عنوان

  تو که باشی بس است. مگر من جز نَفَس چه می خواهم ...؟!!   بازم سلام   امان از دست این مامان تنبل که انقدر دیر به دیر خاطراتتو می نویسه  فرشته کوچولو منو ببخش به قول خودت دیده تکلال نمیشه  خوب بله داشتم می گفتم اونجای داستان بودیم که نازنین خانم خواستنی شد برای مامانی  اما مامان دیگه اون مامان سابق نبود شده بود یه مامان افسرده که فقط دلش می خواست بشینه و گریه کنه  از بیمارستان که به خونه اومدم خونه سوت و کور بود خاله اینا روز قبلش به اصرار من رفته بودند داداشی رو هم با خودشون  برده بودند  حوصله ی شرط و شروطای بیمارستان رو هم نداشتم اما خوب برای سل...
19 مهر 1393

دوران طلایی مامانی

سلام جوجوی مامان  باز هم اومدم برایت بنویسم از گذشته ای نه چندان دور  از روزهایی که با تمام امید و آرزو در وجودم جا گرفتی  روزهای سختی را برای به دست آوردنت پشت سر گذاشتم ولی این سختیها به شیرینیش می چربید خصوصا روزی که دکتر کامبیز طارمیان سونوگرافیست با صدای بلند داشت می گفت جنین 16 هفته و 5 روز همه چیز نرمال و جنسیت دختر وقتی این قسمت رو شنیدم ازش پرسیدم آقای دکتر چی گفتید بچم چیه که دوباره گفتند دختر وای جیگر طلای مامان نمی دونی اون موقع چه حس زیبایی داشتم مونده بودم این خبرو چه جوری به بابایی بدم آخه میدونی بابایی خیلی دختر دوست داره اندازه همه ی دنیا وقتی اومدم بیرون اولش یه کم اذیتش کردم گفتم پسره  قیافش اینطوری شد ...
14 مهر 1393

صدای قلب کوچکت امیدم را زنده کرد

پرنسس کوچولوی من از روزگاری برایت می نویسم که خداوند شیرینی و حلاوت وجودت را در وجودم قرار داد نه سالی بود مادر شدن را با تمام وجودم حس کرده بودم ولی انگار بار دیگر برای اولین بار می خواستم مادر شوم چه حس زیبایی بود .در کنار آنهمه زیبایی سختیهایی هم داشت مثلا در ابتدای سونو گفتند که ساک حاملگی تشکیل شده ولی جنین نیست و باید سقط کنی خدایا چه روزهایی بر من گذشت  کارم شده بود گریه تا اینکه بابایی اومد گفت یه خانم دکتر هست که میگن خیلی کارش خوبه  اگه بخوای بریم  خانم دکتر ویزیتت کنه انگار همه چیز دست به دست هم داده بود و خدای مهربون می خواست که شما باشی و قند عسل همه بشی چون پیش اون خانم دکتر رفتن همانا و ماندن شما تو این...
8 مهر 1393